غزلی از وصال شیرازی
پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ق.ظ
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم !!!
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم !!!
شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم !!!
عقلم از کارجهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم !!!
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم !!!
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم !!!
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم !!!
۹۳/۰۷/۰۳
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.